زمان! میگویند یک بعد است و فلان و فلان... . نمیدونم. سرم از فیزیک در نمیره. اینکه زمان قابل اندازهگیریه به قول جناب نیوتون و یا قابل اندازهگیری نیست و این حد گذاریها مربوط به ذهن بشره رو هم نمیدونم. اینهم هنوز نمیدونم که زمان اساساً کارکردش چیه؟ اما چیزی که میدونم اینه که در حدود دنیای ماده تعریف میشه و بدون ماده معنایی نداره. پس به همین خاطر هم خوشحال میشم از اینکه میفهمم یک روز دیگه زورش به ما نمیرسه. و جاودانگی معنا پیدا میکنه. چون مدتیه زمان رو عاملی برای فرسایش میدونم. فرسایش جسممون. عاملی که باعث میشه پیر بشیم، فرسوده بشیم و فراموش کنیم. مثل سایهای همراهمونه و دنبالمون میکنه و با شلاق فرسوده کنندهش مدام به پشتمون میزنه و فریاد میزنه که « آهای! دارم میگذرم، دارم میگذرم. زود باش. عقب نیافت. جلو برو.» گاهی از دستش فرار میکنم. به جاهایی که صدای قدمهاشو پشت سرم نشونم. اما فایدهای نداره. بعد از برگشتم، سوزش جای زخمهای شلاقش رو میتونم حس کنم و توی آینه میتونم جای نفس پیر کنندهش رو روی پیشونیم و بین موهام ببینم. بیانصافانست؟ شاید. شاید، زمان اینقدر ها هم بد نباشه. خب، اگر زمانی نبود، رشدی هم نبود. و یا بهتر بگم اگر زمانی نبود، اصلاً انسان به این مفهموم، معنایی پیدا نمیکرد، هوم؟! شایدم فقط یه معلم سختگیر و بیرحمه که تنبیهمون میکنه. یا شاید هم دزد نابهکاریه که لحظههای دوست داشتینمون رو به یغما میبره و تبدیلشون میکنه به چندتا تصویر کمرنگ به نام خاطره تا سالهای بعد همون تصویرهای کمرنگ رو هم از ذهنمون پاک کنه و چیزی ازشون به جا نذاره. نمیدونم. اما چیزی که میدونم اینه که میشه باهاش کنار اومد. اینکه میدونم بالاخره یک روز وایمیسه و جلوی ما معناش رو از دست میده و بیزمان میشه، طوریکه انگار هیچوقت وجود نداشته؛ باعث میشه راحتتر باهاش کنار بیام. طوریکه حتی میشه از همراهیش لذت برد و دنبالهی این خواب رو درکنارش ادامه داد و باهاش رفاقت کرد. اونوقت شاید، شلاق حسرتش رو هم کنار گذاشت و دست نوازش گرش رو موهای سفیدمون کشید و با ما طلوع صبح بعد رو به تماشا نشست.