قدیمی

" ...شب بود. گیج بودم. رو به دیوار کردم و گفتم:« سایه‌‌ جان! بیا تا مثل صادق‌ که برای سایه‌‌اش می‌نویسد، من هم برایت از ناگفته‌هایم بنویسم. بیا! بیا و مرا با خودت به دنیای‌ سایه‌ها ببر. کمی‌ تاریکی! مرا ببر. می‌بری؟ تاریکم.» سایه در حالی‌ که می‌لرزید، گفت:« زهی خیالات واهی! منِ سایه‌ که روی دیوار کنارت می‌خزم، وجودم وابسته به همین سوسوی تار چراغ روی میزه! نور را بیش‌تر کن تا کمی جان بگیریم.» ندانستم چه بگویم. چراغ رو میزی را خفه کردم و در تاریکی شب، به انتظار طلوع نشستم. ... "

  • شنبه ۴ مرداد ۹۹
هپروت ؛ در تداول عامه ، دنیای واهی و خیالی محض .
Designed By Erfan Powered by Bayan