بریده‌ای از اعترافات یک بیگانه

بریده‌ای از یک اعتراف نوشته شده:

  « ...... آدم‌ها! عجیب‌ترین موجودات جهان اند. باید اعتراف کنم، عجیب‌ترین موجودات جهان  در نظرم آدم‌ها هستند. آدم‌ها عجیب‌ اند. آدم‌ها غریب اند. آدم‌ها در ظاهر و در باطن باهم متفاوتند. از آن عجیب‌تر این‌که حتی هر کدام خودشان را متفاوت‌تر از دیگری می‌داند. با یک زبان صحبت می‌کنند؛ اما هر یک با زبان خودش. در یک جهان زندگی می‌کنند، اما هر یک ساکن دنیای خودش است. می‌توانند کنار هم نشسته باشند اما میلیون‌ها سال‌ها نوری از هم فاصله داشته باشند. می‌توانند در یک اتاقک متحرک کنار هم بنشینند ـ با اکراه ـ به سوی یک مقصد مشترک بر روی زمین، اما هر یک سوار بر امواج خیال خود در راه مقصدی است که هیچ‌ آدم دیگری را توان رسیدن ـ و حتی تصور رسیدن ـ به آنجا نیست. آدم‌ها می‌توانند از شدت نیاز به بیرون ریختن حرف‌هایشان تا مرز انفجار بروند، اما دم نزند و به سکوت ادامه دهند. آدم‌ها می‌توانند، با هم دوست باشند؛ اما از هر موجود غریبه‌ای دیگری در هستی، نسبت به هم غریبه‌تر باشند و از آن بهتر/بدتر، این‌که می‌توانند باهم غریبه باشند و از هر مخلوقی نسبت بهم نزدیک‌تر. ـ اما افسوس که غریبه می‌مانند! نامشان را نزدیکان دور می‌نامم. ـ آدم‌ها، می‌توانند در بند باشند و از آزادی‌شان نهایت لذت را ببرند درحالی‌که چشم‌‌هایشان خیس اشک است و می‌توانند در نهایت آزادی، در دل‌هایشان از شدت اسارت فریاد بزنند و بر صورتشان ـ با ماهیچه‌هایی که به زور منقبض‌شان می‌کنند ـ طرح خنده بکشند. آدم‌ها، عاشق می‌شوند ـ البته بیشتر فکر می‌کنند که عاشق شده اند ـ و پرواز را تجربه می‌کنند و بعد از شدت فراموشی ـ یا هر چیز دیگر که علتش را درست نمی‌دانم ـ می‌گویند دیگر عاشق نیستند و نمی‌خواهند که عاشق شوند ـ دروغ می‌گویند البته، بلانسبت شما عین پینوکیوی ماقبل آدم شدن ـ و باز عاشق می‌شوند؛ چون آدم‌ها دوست دارند که عاشق بشوند. آدم ها به عشق  برای زیستن نیاز دارند‌؛ همچون امید و اکسیژن. البته این‌را هم باید بگویم که که آدم‌هایی هم بودند که واقعاً عاشق شدند و عاشق ماندند. دور نشوم از بحث؛ آدم‌ها موجوداتی مهربان اند که اغلب یادشان می‌رود مهربان اند.  البته، غالبا چیزهای زیادی را فراموش می‌کنند، فراموشی از ویژگی‌های اساسی آن‌هاست؛ مثلا کافی است از آن‌ها بپرسید که از کجا آمده اند؟ یا این‌جا ( روی زمین) قرار بود، چه کاری را انجام دهند، تا در جواب بگویند که فراموش کرده اند و برخی که بیشتر به خود می‌بالند، احتمالا بگویند که وقت‌شان را با فکر کردن بر سر این موضوعات بیهوده تلف نمی‌کنند و به چیز‌های مهم‌تری مثل میزان رشد بورس می‌اندیشند. آدم‌ها همچون اغلب موجودات دو دسته اند. مونث و مذکر. و این دو جنس مدام در حال جنگ ‌اند؛ یک‌بار بر سر برابری و بار دیگر بر سر اثبات برتر بودن و دوباره بر سربرابری و.... و در این بین هر کدام دیگری را به غیر قابل شناخت بودن، متهم می‌کنند. و این وسط عده‌ای از آن‌ها شروع به چاپ کتاب‌هایی می‌کنند که چگونه همدیگر را بشناسند و در رقابت بازار فروش کتاب‌هایشان به جان هم می‌افتند و زنان و مردان باز در خانه‌هایشان و در خیابان و در خیالاتشان به جنگیدن ادامه می‌دهند. و در این بین دختر و پسرهای نوجوانشان در خیابان به هم دل می‌بازند و بعضی‌هاشان در سکوت نگفتن می‌سوزند و برخی می‌گویند و به همان حس پرواز می‌رسند و برخی‌شان به فکر احقاق حقشان می‌افتند و با رجوع به خاطرات کودکی  ذخیره در ضمیر ناخودآگاهشان به این جنگ ادامه می‌دهند و... که شرح این ماجرا بماند در صفحات بعدی این نوشتار. از موضوع دور نشویم؛ آدم‌ها خودشان را دوست دارند و هرکاری برای ارضای خواست‌هایشان می‌کنند، اما این وسط عده‌ای هستند که می‌دانند در ورای خودشان و خواسته‌هایشان، چیزهای مهم‌تر و باارزش تری وجود دارد؛ پس بر روی امیال و غرایزشان پا می‌گذارند و بعد توسط آن‌هایی که خودشان را بیشتر از هرچیز دوست می‌دارند، متهم به دیوانگی و کم خردی می‌شوند. باید اعترافی بکنم، آدم‌ها بسیار عجیبند. در نظرم آدم‌ها عجیب‌ترین موجودات هستی اند. اعتراف می‌کنم که نتوانستم آدم‌ها را بشناسم. آدم‌هایی که این اواخر هرچه بیشتر و بیشتر این حس را به من القا می‌کردند که من بیگانه‌ای ناخوانده در میانشان هستم. بارها ناراحت شدم، اما باید اعترافی بکنم؛ من آدم‌ها را دوست دارم. شاید حتی خیلی هم زیاد. اما ای کاش روزی می‌فهمیدم که چگونه باید با آن‌ها حرف می‌زدم، از احساسم برایشان می‌گفتم و این‌که چقدر دوستان دارم و این‌که دلم نمی‌خواهد که ذره‌ای برنجانمشان. اما افسوس که من بیگانه‌ای بودم میانشان و زبانشان را بلد نبودم و مثل عابری نامرئی که در یک عصر تابستانی در گوشه‌ی نیمکت بلواری نشسته؛ چشم به آن‌ها دوختم و خندیدم با خنده‌هایشان، گریستم با غصه‌هایشان و فریاد زدم از  شدت دردهایشان؛ اما در دلم و با زبانی که زبان آن‌ها نبود و نمی‌فهمیدند. باید اعترافی بکنم؛ آدم‌ها عجیب‌ اند، به همان اندازه که من عجیبم...» 

  • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹
Winged Deer

دو سه سال پیش داستانکی نوشتم با همین مضمون. اما تاریک‌. خیلی تاریک‌. اونقدر که حتی یه ستاره‌ی کم‌ جون هم درش دیده نمی‌شد. اونقدر که تهش اون کلمه‌ها رو آتیش زدم تا شاید کمی نور نصیبشون بشه. این تنهایی ترسناکه. حداقل ترسناک‌ترین ترس منه.

خب ای کاش پستش کنین. خب تاریکی هم لازمه. اگر تاریکی رو حس نکنیم؛ چه جوری می‌تونیم نور رو بشناسیم و حسش کنیم! شاید کاربرد کلمات اصلاً همین باشه. سوختن و شعله‌ کشیدنشون برای غلبه به تاریکی‌ها. حتی اگر برای مدت کوتاهی! این‌که بتونن در دل تاریکی ذره‌ای امید ایجاد کنن. تنهایی ترسناکه و از اون ترسناک‌تر می‌تونه ناامیدی از شکستن اون تنهایی باشه. ما آدم‌ها همه تنهاییم ولی نباید احساس تنهایی کنیم... شاید! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هپروت ؛ در تداول عامه ، دنیای واهی و خیالی محض .
Designed By Erfan Powered by Bayan