یعنی ستارهها شبا برای هم چه قصهای تعریف میکنن؟
قصهی دختر کوچولویی که توی دفتر نقاشیش ستاره میکشید و با مداد زردش که قد دو تا بند انگشتش شده بود اونها رو رنگ میکرد و میچید و میچسبوند به دیوار اتاقش. به پنجرهش.
اونقدر ستاره کشید و رنگ کرد و چید و به در و دیوار چسبوند، تا یه شب خودشم شد ستاره و چسبید به دامن پر از چین شب.
شبا، از اون بالا، به زمین نگاه میکرد و یه نقطهی پر نور میدید.
اون نقطهی پر نور، اتاقش بود با تمام ستارههای کاغذیای که به در و دیوارش چسبونده بود.
پ.ن: از وقتی این پستت رو خوندم، هر شب، قبل از خواب، این سوال رو از خودم میپرسم و سعی میکنم حدس بزنم اون قصه چی بوده. :))