غمگین بود. «شعرم، باز هم خراب شد.»
من که چیزی از شعر سرم نمیشد. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:«یعنی قافیهاش مشکل داره؟»
جوابی نداد. انگار که کلا حرفم را نشیده بود.
میگفت:«شعرم از روی که واژهی غم خود
خواندن شعرش را که تمام کرد، برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:«قبلیها اینقدر تلخ نبودنا!» با دستانش بازی میکرد. نگاهش کردم. در خودش بود. سرم را پایین انداختم. من که چیزی از شعر سرم نمیشد، اما میدانستم چیزی در شعرش فرق کرده و باید چیزی بگویم. ناگهان، آرام گفت:«