نوشتهای که در ادامه میبینید، مشقی ساده و همینجوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریدهای از یک نوشتار آینده.
"... همانطور که راه میروم، حواسم جمع قدمهایم است. این روزها که پاهایم نمیتوانند روی یک خط مستقیم حرکت کنند و ردشان روی برفهای پشت سرم شبیه رد عقربی گیج در شنهای صحرا که به دور خود و به دنبال فرصتی مناسب برای فرو کردن زهر خود به تن نحیفش است؛ شده، بیشتر یاد حرفهای میرزاحسن میافتم که با همان صدای بم و همیشه گرفتهاش میگفت :« تودهای جماعت باید حواسش به قدمهاش باشه... صاف و مستقیم. ما اگر راهمون هم از چپ بگذره، باید وقتی راه میریم، قدمهامون رو مستقیم برداریم. میفهمی چی میگم فرهاد؟! تودهای جماعت نباید، تلو تلو بخوره تو کوچهها... نباید مست و پاتیل باشه. نباید پی افیون بره... حواست به قدمهات باشه، پسرجون... » مدتهاست که سرخاکاش نرفتم. فرهاد بیچاره. میگفتند اواخر آنقدر اوضاعش خراب بوده که شبها دراز به دراز پشت خرابآباد، کنار آبانبار میافتاده. یکی دو سگ هم در کنارش. حالا این منم که قدمهایم از فرهاد هم کجتر شده. اگر میرزا حسن در این حال و روز ببنیدم چه میگوید؟ لابد باز گلویش را - بیآنکه تاثیری روی آن صدای همیشه گرفته از دود توتون داشته باشد - صاف کرده و با صدای بلندی که میخواهد حرفش را محکم در گوشم فرو کند، میگوید که:« طبیب جماعت باید سرش به تنش بیارزه. چه کردی با خودت پسر؟ حواست به قدمهات باشه. تو مرد سیاستی! ما روی تو حساب کردیم. نباید مست و پاتیل تو کوچهها تلوتلو بخوری. فرهاد یادت رفته؟... تو هم؟!...» و شروع به سرفه میکند. آنقدر سرفه میکند تا تارهای زرد و سفید سبیلاش که لببالایش را پوشاندهاند، رنگ خون بگیرند. انتظار؟ طبیب؟ سیاست؟ هیچکدام. هیچکدامشان را دیگر نمیخواهم. هیچ چیز را دیگر نمیخواهم. تمام دنیای من مریم است. حالا گیریم هرچه هم میخواهم داشته باشه، اصلا دنیا همهاش برای من، اما بدون مریم چه فایده؟ گیریم من آدم سیاست میشدم اما اگر مریم هم مثل همهی آن دخترانی که صبحها کنار رود، رخت ایل و تبار را میشورند؛ چیزی از سیاست نداند و حتی اسمم را هم نمیدانست، چه فایده؟ اما از آن دخترها نبود. سر و گوشش میجنید. میرزاحسن میگفت که خودش دیده که یک روز او را دیده که از خانهی آن حرامزاده بیرون آمده. میرزاحسن، گه خورد که گفت. مریم را با پسر آن حرامزاده چهکار؟ گه خورد اگر که گفت صدایش را شنیده وقتی از زیر پنجرهی خانهی آن حرامی رد میشده. به گور پدرش خندید اگر گفت که خودش او را دیده که مست و پاتیل از آن خرابشده بیرون میآمده و بلند بلند شعر میخوانده و زمین میخورده. برای چقدر پول؟ تف به این مملکتشان! تف. قدمهایم سستتر شده، پایم به سنگی گیر میکند و زمین میخورم. بچههایی که دارند جلوی در خانهشان آدمبرفی درست میکنند، زیر خنده میزنند. یکیشان گلولهای برف به پشتم میکوبد و صدای کرکرشان بلند میشود. باید پی حزب را میگرفتم، باید از مبارزه دست نمیکشیدم، نباید میگذاشتیم اینقدر قدرت بگیرند. «علیحضرت شان هم از ما حساب میبرد» میرزاحسن این را همیشه میگفت. اما حالا کجا هستم؟ چقدر راه مانده تا آن خانه؟ دلم میخواهد قبل از رسیدن به آنجا، سری به خاک فرهاد بزنم. فرهاد کی مرده بود؟ آن اوایل که از فرانسه برگشته بودم، یکبار در جلسه دیدمش. پسر خوشبرورو و خوشصحبتی بود. اما به چشمهایش. غمی دور در سیاهی چشمانش برق میزد. بهم گفت:« میگن که دخترهای فرانسه توی دنیا معروفن، اینجوریه؟ دماغهای کوچیک دارن و مدام نخودی میخندن... میگن همهشون هم اهل شعرن... بااحساسن. آره؟ به قیاقهات نمیاد اهل عیاشی باشی. تو چشات، حیا هست، حیا. اما توی کافه و خیابون باید چشمت بهشون خورده باشه دیگه. ولی دلت نرفته!» سر تکون دادم. ادامه داد:« آره دیگه. معلومه خب. اگه دلت میرفت، که برنمیگشتی. مثل من که نمیتونم برم.» سیگاری با زبانش تر کرد و بعد کبریت کشید. « عشق، برادر. عشق!» پک عمیقی گرفت. « این جماعت رفقای ما را میبینی؟ دمشان گرم، اهل کتابند و احساس وظیفه میکنند، مبارزه میکنند، اما نمیدانند که عشق حتی از اقتصاد هم مهمتر است! مهمتر از همه چیز. اما این حرفها دیگر خریدار ندارد. عشقشونم بوی اسکناس و عرق میده. نمیفهمن رفیق، نمیفهمن... عشق که قیمت نداره...» بعد در حالی که به ناکجا خیره شده بود به نجوا خواند:« "فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد، دودش به سر در آمد و از پای در فتاد // مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد، فارغ از مادر و پدر و سیم و زر فتاد".» و آهی کشید. بعد برای اینکه بحث را عوض کند، لبخندی تصنعی زد و گفت:« اینبار خواستی بروی فرانس، نامهای نوشتهام برای جناب کامو. برسان به دستش. بگو از طرف روشنفکری خاموش و به هدر رفته از مملکتی دور، با عرض احترام. و بعد بگو که کم سربهسر ژان پلِ ما بگذارد...» و زیر خنده زد. حالا فرهاد زیر خروارها خاک، خاموش، خفته و من لنگلنگان در مسیر گورش. این بود عشق؟ مگر نه اینکه عشق باید پروازمان میداد، پس چرا زمینمان زد؟ مگر عشق بالی نبود برای رفتن به آسمان، پس چرا به بند خاک کشیدمان؟ باید حواسم به قدمهایم باشد. دیدی با من چه کردی مریم؟ عشق تو، عشق تو بود که به دست بادم داد. حالا مشتی خاکسترم در مسیر باد. یاد دبیر ادبیاتمان میافتم که با آن صدای همیشه مخملی و نرمش که بوی توتون میداد، وقت خستگی از درس میگفت: « عیب نداره...عیب نداره... "یار دوست دارد این آشفتگی، کوشش بیهوده به از خفتگی"...» و منی که در تلخی آن روزهای تاریک در دلم قند آب میشد که یار دوست دارد این آشفتگی. عیب ندارد... اما آیا او خبر از حال آشفتهام دارد؟ باید دوام بیاورم. امروز روز آخر است. برف، زیر پاهایم که بدن نیمه مردهام را میکشد، خرد میشود و از آتش این راز سوزان که تمام وجودم را میسوزاند، بخار میشود و من همچون سایهای محو به سمت گورستان میروم. باید به فرهاد بگویم. امروز باید کار را تمام کنم. کار آن مردک و کار خودم را.... کار سیاست و عشقام را... شاید تنها فرهاد حرفم را بفهمد... فرهاد بود که میدانست عشق قیمت ندارد، نه این جماعت... "