ـ خب این درسته که من آدم کمالگرا و همینطور، آرمانگرایی هستم و دنیای ایدهآلم شاید خیلی رویایی باشه، اما فکر میکنم، این دنیا باید قشنگتر از این باشه. نمیگم غم نباشه، چه بهتر که نباشه ولی خب، انسان بودن غم داره. زیستن رنج داره و این رو نمیشه منکر شد. و تعریف رنج هم بماند. اما میخواستم بگم که فکر کنم که در اون دنیای یکم آرمانیم احتمالا، مجری اخبار وقتی اخبار روز رو اعلام میکرد، بغض میکرد و نمیتونست ادامه بده.
ـ باید بگم که کارکردن توی یک کتابخونه یا کتابفروشی، یکی از چیزهای مورد علاقمه. واقعاً دوست دارم که تجربهش کنم.
از آدمهایی که توی کتابفروشیها و کتابخونهها کار میکنن، خوشم میاد و احساس خوبی نسبت بهشون دارم. مثل همین آدمی که امروز که پشت پیشخون شهرکتاب کوچیک شهرمون بود.
امروز صبح، بعد از اینکه از بیناییسنجی بیرون اومدم، با خودم گفتم که خب ولش کن، نمیخواد برم شهرکتاب. میتونم بعداً برم. اما یهو دیدم که توی راهش هستم و به این فکر کردم که دو تا کتاب هست که میخوام بخرم که احتمالاُ نداشته باشنش و ای کاش داشته باشن. و خب باید بگم که نه تنها با اون دو کتاب از اونجا اومدم بیرون، که یه کتاب دیگه هم یافتم و در عین حال دو سه تا کتاب دیگه هم موندن برای دفعهی بعدی! بذارید یه اعترافی بکنم. من جلوی کتاب، هیچ گونه دفاعی ندارم. :)) و پتانسیل این رو دارم که وقتی وارد یه کتابفروشی شدم، تموم جیبم رو خالی کنم. :))
ـ اعصابم از هرچی دانشگاه و سیستم آموزشیه به شدت خرده! دلم میخواد قید پایاننامهم رو بزنم به جای اینکه از فکر پیدا کردن راهحل برای اصلاح موضوع و صحبت با استاد راهنمام پیدا کنم، بهش پیام بدم و بگم، من نیستم دیگه! این حجم از مسخره بازی، اعصابم رو خرد میکنه واقعاً. امیدوارم زودتر تموم شه و قالش کنده بشه دیگه فقط!
ـ خب من احتمالاً آدم غمگینی هستم و نسبت به خیلی چیزها معترض هستم. اما با این حال ناامید، نیستم. آدمهایی هستن که وقتی باهاشون صحبت میکنم، دل گرم میشم که همچین آدمهایی هنوز هم توی دنیا هستند. آدمهایی که به خیلی چیزها اهمیت میدن. و این خوشحالم میکنه که کسایی هستن که به این جزئیات اهمیت میدن و فکر میکنن. و این برام خوشحال کنندست.
- دوباره فکر تغییر مسیرم بیشتر از گذشته به سرم افتاده و باز برگشتم به چندماه قبل! اما ای بار امیدوارم که بتونم با خانوادم مطرحش کنم. آره این جدیدترین قدمیه که میتونم بردارم...