نوشتهای که در ادامه میبینید، مشقی ساده و همینجوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریدهای از یک نوشتار آینده.
نوشتهای که در ادامه میبینید، مشقی ساده و همینجوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریدهای از یک نوشتار آینده.
« به سویم نیا. از من بگریز. از اینجا گریزی نیست... . فراموش کن، نیا. اینجا هیچ راهی نیست...»
راست میگفتی. از اینجا؛ از خیالت، هیچ گریزی، هیچ راهی نیست.
پ.ن: چون آهنگ اتفاقیای توی گوشم میگفت که :«به سویم نیا. راهی نیست... راهی نیست.... ».
غمگین بود. «شعرم، باز هم خراب شد.»
من که چیزی از شعر سرم نمیشد. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:«یعنی قافیهاش مشکل داره؟»
جوابی نداد. انگار که کلا حرفم را نشیده بود.
میگفت:«شعرم از روی که واژهی غم خود
خواندن شعرش را که تمام کرد، برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:«قبلیها اینقدر تلخ نبودنا!» با دستانش بازی میکرد. نگاهش کردم. در خودش بود. سرم را پایین انداختم. من که چیزی از شعر سرم نمیشد، اما میدانستم چیزی در شعرش فرق کرده و باید چیزی بگویم. ناگهان، آرام گفت:«
خب، خب، خب! بعد از مدتها دوباره دارم اینجا چیزی مینویسم. نمیدونم که باید بگم برام جالبه که دوباره اینجا دارم مینویسم یا نه. اون هم توی شرایطی که نیازی برای نوشتن احساس نکردم ( البته به جز یکی دو بار!) و همین دلیلی برام شد که شاید با این قضیه کنار بیام که من آدم نوشتن نیستم، اونم در شرایطی که مدتها واقعاْ دلم میخواست باشم. چون آدم نوشتن، مینویسه چون که باید بنویسه. حالا من چی؟ من که حتی در مورد نوشتنم شک دارم و چه و چه... . بگذریم. این مدت رو در شهر دانشگاهم سپری کردم و به همین خاطر، تقریبا کلش رو با بچهها (دوستان) گذروندم و با آدمهای جدیدی برخوردم. خب این تجربهها خوبه به نظرم. یادمه چندشب(!) پیش حوالی هفت صبح، در حالیکه دست به مسواک، به دیوار تیکه دادم و داشتم خاطرهی دوستم رو گوش میدادم که با حرارت برام تعریف میکرد؛ به این فکر میکردم که علاوهبر این که دارم یه کار مفید میکنم و به صحبتهای یک آدم گوش میدم و این میتونه کار مهمی باشه، دارم یه تجربهی زیستی کسب میکنم که میتونم بعدها ازش در نوشتههام یا اثری که قرار باشه خلق کنم، استفاده کنم! و همین باعث شد تا من هم گرمتر به صحبتهاش گوش بدم. تو این مدت، همونطور که گفتم با آدمهایی جدیدی آشنا شدم و در کنارش هم فکر میکنم یکم توانایی اجتماعیم در برقرار ارتباط با بقیه رو تا حدی بهتر کردم و خیلی به خودم گیر ندادم. و این خوبه فکر کنم.
این چندروز چون وقت آزادمون زیاد بود، فرصت بحث زیاد داشتیم. - و خب میدونید که توی سن و سال ما، بحث کردن یکی از کارهاییه که جذابه و خب به نظرم میتونه یه سری فایده هم داشته باشه.- بحثهای مختلفی که بیشترشون رو مباحث اعتقادی، سیاسی و حتی علمی تشکیل میداد. خب باید بگم که در دو مورد اول در نود و نه درصد موارد من اون آدمی هستم که باهام مخالفت میشه. و به همین خاطر هم باید بیشتر وقتم رو صرف جواب دادن به سوالات جهتدارشون و دفاع بکنم. با اینکه گاهاً موضعمون تا یه جایی به هم میخوره. خب راستش من آدمی هستم که غالبا با دیگران وارد بحث نمیشم. اما در جمع دوستام در اکثر موضوعات آدم بحث کردن هستم. چیزی که این سری دیدم برخلاف دفعات قبلی، خیلی راحتتر باهم کنار میومدیم. طوریکه حتی یکشب با یکی از دوستام که تا هفت صبح داشتیم بحث میکردیم به این نتیجه رسیدیم که ما صد در صد در خصوص این موضوع خاص باهم مخالفیم و فایدهای نداره. و خب این به نظرم نقطهی خیلی خوبی بود. خصوصا وقتی که این تاثییری روی رفتارمون باهم نداره و میتونیم بازم باهم بگیم و بخندیم و در مورد موضوعات جدی باهم مخالف باشیم! در کنار اینها هم فهمیدم که بحث کردن میتونه خطرناک باشه! گاهی اوقات میتونه آدم رو توی ورطهای بندازه که در شرایطی که در مورد یه موضوع صد در صد آگاهی نداره، جوری صحبت کنه که انگار کلیتش رو میدونه و یا اینکه روی حرف اشتباه خودش برای به کرسی نشوندنش، پافشاری کنه!
دقت کردین که ما آدمها چقدر کم میتونیم باهم صحبت کنیم؟ چرا واقعا؟ چرا ماها نمیتونیم باهم دیالوگ برقرار کنیم؟ مثلاً اعضای خانوادهها باهم! چرا؟ چرا نباید بتونیم خواستهها و انتظاراتمون رو بگیم و متقابلاً خواستهها و انتظارات طرف مقابلمون رو بشنویم؟ مشکل کجاست؟ خب ریشهیابی و سببشناسی این قضیه مورد بحثم نیست الآن، اما به خوبی دارم میبینم که نتیجهی بدی داره این ماجرا. ما آدمها باید عادت کنیم به شنیدن و گوش دادن نظر دیگران و بعد حرفزدن. اما نمیتونیم، نمیخوایم و یا شاید هم بلد نیستیم، نمیدونم اما این رو میدونم که چقدر این قضیهی صحبت نکردن میتونه خطرناک باشه... بین بچهها میدیدم که با خانوادههاشون مشکل داشتن که نمیتونستن با صحبت حلش کنن. و این واقعاً ناراحتم میکنه که ما آدمها نمیتونیم به همین دیگه فرصت حرف زدن بدیم و صحبتهاشون رو بشنویم. خواهش میکنم ازتون اگر در هر نقشی هستین، فرزند یه خانواده هستین، دوست یه آدم هستین، پارتنز یه آدم هستین؛ بهشون اجازهی صحبت بدین، بهشون گوش بدین و بعد حرف خودتون رو بزنید. تا بعدها که اگر خودتون پدر یا مادر شدین، این حق رو برای فرزندان و یا همسرتون قائل باشین. یا حتی اگر قصد تشکیل خانواده ندارین، بازم این موضوع رو با خودتون تمرین کنید. -گاهی ما به خودمون هم فرصت حرف زدن نمیدیم و باهاش صحبت نمیکنیم. - درکل فکر میکنم اینطوری جامعهی بهتری شکل میگیره. بماند که آیا در حال حاضر جامعهای باقی مونده یا نه... برای فعلا فکر میکنم بس باشه، چون من چون مدتیه ننوشتم، الان همینجوری میتونم تا کی، کلی پرحرفی و جملهبافی کنم. اما یه ادامه دیگهی ازش موند. باشه برای بعد.
پ.ن: صد البته که مخاطب این پاراگراف آخر خودم بود.
پ.ن۲: این مدت که نبودم، تموم بلاگهایی که دنبال میکنم، بهروز شدن و خب این یعنی تا چندروز میتونم بخونمشون و این خوبه. بنویسید بازم لطفا. بنویسید تا بخونیمنتون. مرسی:)