مشق

نوشته‌ای که در ادامه می‌بینید، مشقی ساده و همین‌جوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریده‌ای از یک نوشتار آینده.

  • پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۹

تصویری به‌جامانده از خاطره‌ای گنگ از روز و مکانی گم...

بریده‌ای از تصویری به‌جامانده از خاطره‌ای گنگ از روز و مکانی گم در میان عطر ذرات قهوه‌ی خردشده و نت‌های سونات مهتاب:

 

" ... چشمانم را باز کردم. دسته‌های باران شرشر به شیشه‌ی جلو می‌کوبیدند. کجا بودم؟ وسط جاده‌ای دور؟ فقط صدای ممتد باران را می‌شنیدم. من، این‌جا چه می‌کنم؟ آیا هنوز دیر نشده بود؟ هرچه می‌دیدم، آب بود و آب. من کجا بودم؟ وسط دریا؟ پس چرا حرکت میان امواجش را حس نمی‌کردم؟ کف دریایی گمشده، چسبیده بودم؟ پس ماهی‌ها کجا بودند؟ دستم را روی گردنم که درد می‌کرد، گذاشتم. چقدر از همه چیز دور بودم! خوابم می‌آمد. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم.

شنیدم. سه بار، واضح؛ تق تق. گرمای لطیف صدای دستانش را حس می‌کردم. سه بار آرام با همان انگشتان زیبای تا شده‌اش روی سطح چوبی پیشخوان کوبید. چشمانم را باز کردم. با چشمان قهوه‌ای‌ش لبخند زد. آقا ببخشید، قهوه دارین؟ سرم را بلند کردم. به چشمانش خیره شدم. دستانش را از جلوی صورتم تکان تکان داد. لبخند زد. آقا خوبین؟ خسته‌این؟ چیزی شده؟ می‌خواین به من بگید؟ بله... داریم؛ تلخ یا شیرین... با یا بدون شیر... اسپرسو یا...؟

عطر قهوه فضا را رنگ می‌کرد. پیرمردی که روی میز سمت چپ نشسته بود؛ روزنامه‌‌ی کهنه‌ای را از پشت عینکش می‌خواند و سرش را تکان تکان می‌داد. گریه‌ می‌کرد؟ پسری با موهای آشفته از پنجره‌ی بخار کرده، بیرون را نگاه می‌کرد. دستان زیر چانه‌اش، به چهره‌ی نیم‌رخش، غم کوچکی بخشیده بود. دختر و پسری در میز کنارش، دست در دست هم کرده بودند و در سکوت،  با چشمانشان برای هم شعر می‌خواندند. قهوه را در فنجان ریختم و به سمت میز گوشه‌ی سالن رفتم. آوای سونات مهتاب که از بلند‌گو پخش می‌شد با عطر قهوه در آمیخته بود. با همان دستانی که با صدای لطیفشان بیدارم کرده بود، چیزی می‌کشید. مرغ دریایی؟ سرش را بلند کرد. باز با چشمانش به من لبخند زد. آره، مرغ دریایه. این‌جا زیاد هست ازشون نه؟ توی دلم گفتم: چقدر قشنگه. میخواین یکی براتون بکشم؟ سر تکان دادم. اوناها، نگاش کنید، روی پیشبندتونه. سرم را خم کردم و روی پیش‌بند کمری‌ام، تصویر یک مرغ دریایی آبی و کم‌رنگ دیدم. چقدر قشنگه! آره، من عاشقشونم. توی دلم گفتم: کاش منم مرغ دریایی بودم. خندید و تمام صورتش مثل غنچه‌ای جمع شد. عطر قهوه و صدای سونات مهتابی را در موهایش می‌دیدم که می‌رقصیدند. راستی چندوقت بود، قهوه نخورده بودم؟ راستی چندوقته قهوه نخوردین شما، میخواین مهمونتون کنم؟ من کجا بودم؟ سرش را یک‌وری کرد. کاش من عطر قهوه بودم. گفت: کاش من نقاش بهتری بودم، تازگی تابلویی می‌کشم که یه مرغ دریایی توش هست، مثل همین، باید روش کار کنم؛ یه مرغ‌دریایی بالای منظره‌ای از دریا، تنها. کاش من مرغ‌دریایی بودم. نمی‌شینید؟ نشستم. مداد را دستش تکان تکان می‌داد. چشمانم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. کاش من مداد بودم.

شنیدم. واضح؛ تق‌تق، تتق تتق. گرمای لطیف صدای دستانش را حس می‌کردم. چشمان را باز کردم. مداد و دفترکوچکی را با انگشتان کشیده‌اش، محکم گرفته بود و با لبخند کجکی‌اش به من زل زده بودم. لب‌هایش تکان نمی‌خورد. قهوه می‌خواین، درسته؟ کنارش کیکم بذارم؟ راستی چند وقت بود، قهوه نخورده بودم؟ تا من قهوه‌‌تون رو حاضر کنم، می‌تونید با دریا صحبت کنید. دختر خوبیه، همش لابه‌لای میزا می‌چرخه و گاهی‌هم میو میو می‌کنه. این‌طوری: میو میو. و صورتش با خنده‌ی لطیفش عین غنچه‌ای جمع شد. گربه‌ی خاکستری کنار پاهایم با چشمان خمارش روی زمین لم داده‌ بود. در کنارم پیرمردی، با دستی بر زیر چانه که غمی کهنه به صورتش بخشیده بود، از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. روزنامه‌ی کهنه‌ای کنار دستش بود. گریه می‌کرد؟ دختر و پسری، در سکوت و در دنیایی دور زیر سایه‌ی درختی برای هم شعر می‌خواندند و برای هم می‌مردند و زنده می‌شدند. در آینه‌ی کدر رو به رو، تصویر شبحی را می‌دیدم که قوز کرده روی صندلی‌اش نشسته بود، وسط دریا؟ من کجا بودم؟ قهو‌ه‌تون، آماده‌ ست. قشنگه نه؟ طرح مرغ دریایی رو می‌گم. قبلا فقط روی پش‌بندم بود ولی الآن یه‌دونه دیگه‌م روی دستم کشیدم، ایناها. دستش را باز کرد. مرغ دریایی کوچکی از دستش بیرون پرید. کاش من مرغ دریایی بودم. می‌خواین یکی هم برای شما بکشم؟ چرا مرغ دریایی؟ آخه من ماهی بلد نیستم بکشم. من کجا بودم؟ گربه‌ی خاکستری گفت: خیلی احمقی! بهش بگو. میو میو. سرم را گرداندم. شانه‌اش را بالا انداخت و رفت. گفتم که خیلی احمقی! رفت! میو میو. کاش من هم رفته بودم. بوی قهوه را حس نمی‌کردم. صدای سونات مهتابی را هم نمی‌شنیدم. من کجا بودم؟ گربه‌ی خاکستری، مرغ دریایی کوچک را می‌خورد. میو میو! من کجا بودم؟ سرم را به میز کوبیدم و خوابیدم. کاش من یک نقاشی بودم. باید می‌رفتم؟ باید بروم؟

 

شنیدم. واضح و مشخص. شرشر، شرشر. چشمانم را باز کردم. سرم را از روی فرمان ماشین بلند کردم. من کجا بودم؟ وسط دریا؟ به کف دریایی گم شده چسبیده بودم؟ پس ماهی‌ها کجا بودند؟ باید پیاده می‌شدم؟ پسری با ماشین در دریایی گم شد، تیتر جالبی برای روزنامه‌‌ی صبح می‌شد، نه؟ کسی ازین خبر سر تکان می‌داد؟ گریه می‌کرد؟ از کدام راه به این‌جا رسیده بودم؟ چقدر خوابم می‌آید! چندوقت است که قهوه نخوردم؟ این صدای مرغ دریایی است که از بالا صدایش می‌آید؟ کافه‌ی مرغ دریایی کجاست؟ من کجا هستم؟ در زیر خروارها موج آبی یک نقاشی که بالایش یک مرغ دریایی تنها می‌خواند؟ کسی مرا می‌بینید؟ کاش مرا می‌دید. کاش انقدر خوابم نمی‌آمد. دیر شده؟ من یک مرغ دریایی‌ام؟ میومیو، باید می‌گفمتم. من دورم از تو؟ ای کاش دور نبودم. می‌توانم باز سوار بر عطر قهوه و نت‌های سونات مهتاب شوم؟ چقدر خوابم می‌آید. راستی چندوقت است قهوه نخوردم؟ .... "

 

* سونات مهتاب؛ اثری از بتهوون.

  • يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹

بریده‌ای از اعترافات یک بیگانه

بریده‌ای از یک اعتراف نوشته شده:

  « ...... آدم‌ها! عجیب‌ترین موجودات جهان اند. باید اعتراف کنم، عجیب‌ترین موجودات جهان  در نظرم آدم‌ها هستند. آدم‌ها عجیب‌ اند. آدم‌ها غریب اند. آدم‌ها در ظاهر و در باطن باهم متفاوتند. از آن عجیب‌تر این‌که حتی هر کدام خودشان را متفاوت‌تر از دیگری می‌داند. با یک زبان صحبت می‌کنند؛ اما هر یک با زبان خودش. در یک جهان زندگی می‌کنند، اما هر یک ساکن دنیای خودش است. می‌توانند کنار هم نشسته باشند اما میلیون‌ها سال‌ها نوری از هم فاصله داشته باشند. می‌توانند در یک اتاقک متحرک کنار هم بنشینند ـ با اکراه ـ به سوی یک مقصد مشترک بر روی زمین، اما هر یک سوار بر امواج خیال خود در راه مقصدی است که هیچ‌ آدم دیگری را توان رسیدن ـ و حتی تصور رسیدن ـ به آنجا نیست. آدم‌ها می‌توانند از شدت نیاز به بیرون ریختن حرف‌هایشان تا مرز انفجار بروند، اما دم نزند و به سکوت ادامه دهند. آدم‌ها می‌توانند، با هم دوست باشند؛ اما از هر موجود غریبه‌ای دیگری در هستی، نسبت به هم غریبه‌تر باشند و از آن بهتر/بدتر، این‌که می‌توانند باهم غریبه باشند و از هر مخلوقی نسبت بهم نزدیک‌تر. ـ اما افسوس که غریبه می‌مانند! نامشان را نزدیکان دور می‌نامم. ـ آدم‌ها، می‌توانند در بند باشند و از آزادی‌شان نهایت لذت را ببرند درحالی‌که چشم‌‌هایشان خیس اشک است و می‌توانند در نهایت آزادی، در دل‌هایشان از شدت اسارت فریاد بزنند و بر صورتشان ـ با ماهیچه‌هایی که به زور منقبض‌شان می‌کنند ـ طرح خنده بکشند. آدم‌ها، عاشق می‌شوند ـ البته بیشتر فکر می‌کنند که عاشق شده اند ـ و پرواز را تجربه می‌کنند و بعد از شدت فراموشی ـ یا هر چیز دیگر که علتش را درست نمی‌دانم ـ می‌گویند دیگر عاشق نیستند و نمی‌خواهند که عاشق شوند ـ دروغ می‌گویند البته، بلانسبت شما عین پینوکیوی ماقبل آدم شدن ـ و باز عاشق می‌شوند؛ چون آدم‌ها دوست دارند که عاشق بشوند. آدم ها به عشق  برای زیستن نیاز دارند‌؛ همچون امید و اکسیژن. البته این‌را هم باید بگویم که که آدم‌هایی هم بودند که واقعاً عاشق شدند و عاشق ماندند. دور نشوم از بحث؛ آدم‌ها موجوداتی مهربان اند که اغلب یادشان می‌رود مهربان اند.  البته، غالبا چیزهای زیادی را فراموش می‌کنند، فراموشی از ویژگی‌های اساسی آن‌هاست؛ مثلا کافی است از آن‌ها بپرسید که از کجا آمده اند؟ یا این‌جا ( روی زمین) قرار بود، چه کاری را انجام دهند، تا در جواب بگویند که فراموش کرده اند و برخی که بیشتر به خود می‌بالند، احتمالا بگویند که وقت‌شان را با فکر کردن بر سر این موضوعات بیهوده تلف نمی‌کنند و به چیز‌های مهم‌تری مثل میزان رشد بورس می‌اندیشند. آدم‌ها همچون اغلب موجودات دو دسته اند. مونث و مذکر. و این دو جنس مدام در حال جنگ ‌اند؛ یک‌بار بر سر برابری و بار دیگر بر سر اثبات برتر بودن و دوباره بر سربرابری و.... و در این بین هر کدام دیگری را به غیر قابل شناخت بودن، متهم می‌کنند. و این وسط عده‌ای از آن‌ها شروع به چاپ کتاب‌هایی می‌کنند که چگونه همدیگر را بشناسند و در رقابت بازار فروش کتاب‌هایشان به جان هم می‌افتند و زنان و مردان باز در خانه‌هایشان و در خیابان و در خیالاتشان به جنگیدن ادامه می‌دهند. و در این بین دختر و پسرهای نوجوانشان در خیابان به هم دل می‌بازند و بعضی‌هاشان در سکوت نگفتن می‌سوزند و برخی می‌گویند و به همان حس پرواز می‌رسند و برخی‌شان به فکر احقاق حقشان می‌افتند و با رجوع به خاطرات کودکی  ذخیره در ضمیر ناخودآگاهشان به این جنگ ادامه می‌دهند و... که شرح این ماجرا بماند در صفحات بعدی این نوشتار. از موضوع دور نشویم؛ آدم‌ها خودشان را دوست دارند و هرکاری برای ارضای خواست‌هایشان می‌کنند، اما این وسط عده‌ای هستند که می‌دانند در ورای خودشان و خواسته‌هایشان، چیزهای مهم‌تر و باارزش تری وجود دارد؛ پس بر روی امیال و غرایزشان پا می‌گذارند و بعد توسط آن‌هایی که خودشان را بیشتر از هرچیز دوست می‌دارند، متهم به دیوانگی و کم خردی می‌شوند. باید اعترافی بکنم، آدم‌ها بسیار عجیبند. در نظرم آدم‌ها عجیب‌ترین موجودات هستی اند. اعتراف می‌کنم که نتوانستم آدم‌ها را بشناسم. آدم‌هایی که این اواخر هرچه بیشتر و بیشتر این حس را به من القا می‌کردند که من بیگانه‌ای ناخوانده در میانشان هستم. بارها ناراحت شدم، اما باید اعترافی بکنم؛ من آدم‌ها را دوست دارم. شاید حتی خیلی هم زیاد. اما ای کاش روزی می‌فهمیدم که چگونه باید با آن‌ها حرف می‌زدم، از احساسم برایشان می‌گفتم و این‌که چقدر دوستان دارم و این‌که دلم نمی‌خواهد که ذره‌ای برنجانمشان. اما افسوس که من بیگانه‌ای بودم میانشان و زبانشان را بلد نبودم و مثل عابری نامرئی که در یک عصر تابستانی در گوشه‌ی نیمکت بلواری نشسته؛ چشم به آن‌ها دوختم و خندیدم با خنده‌هایشان، گریستم با غصه‌هایشان و فریاد زدم از  شدت دردهایشان؛ اما در دلم و با زبانی که زبان آن‌ها نبود و نمی‌فهمیدند. باید اعترافی بکنم؛ آدم‌ها عجیب‌ اند، به همان اندازه که من عجیبم...» 

  • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹
هپروت ؛ در تداول عامه ، دنیای واهی و خیالی محض .
Designed By Erfan Powered by Bayan