نوشتهای که در ادامه میبینید، مشقی ساده و همینجوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریدهای از یک نوشتار آینده.
نوشتهای که در ادامه میبینید، مشقی ساده و همینجوری من باب نوشتن در فضایی جدید است. شاید بریدهای از یک نوشتار آینده.
« به سویم نیا. از من بگریز. از اینجا گریزی نیست... . فراموش کن، نیا. اینجا هیچ راهی نیست...»
راست میگفتی. از اینجا؛ از خیالت، هیچ گریزی، هیچ راهی نیست.
پ.ن: چون آهنگ اتفاقیای توی گوشم میگفت که :«به سویم نیا. راهی نیست... راهی نیست.... ».
" ...شب بود. گیج بودم. رو به دیوار کردم و گفتم:« سایه جان! بیا تا مثل صادق که برای سایهاش مینویسد، من هم برایت از ناگفتههایم بنویسم. بیا! بیا و مرا با خودت به دنیای سایهها ببر. کمی تاریکی! مرا ببر. میبری؟ تاریکم.» سایه در حالی که میلرزید، گفت:« زهی خیالات واهی! منِ سایه که روی دیوار کنارت میخزم، وجودم وابسته به همین سوسوی تار چراغ روی میزه! نور را بیشتر کن تا کمی جان بگیریم.» ندانستم چه بگویم. چراغ رو میزی را خفه کردم و در تاریکی شب، به انتظار طلوع نشستم. ... "
بریدهای از تصویری بهجامانده از خاطرهای گنگ از روز و مکانی گم در میان عطر ذرات قهوهی خردشده و نتهای سونات مهتاب:
" ... چشمانم را باز کردم. دستههای باران شرشر به شیشهی جلو میکوبیدند. کجا بودم؟ وسط جادهای دور؟ فقط صدای ممتد باران را میشنیدم. من، اینجا چه میکنم؟ آیا هنوز دیر نشده بود؟ هرچه میدیدم، آب بود و آب. من کجا بودم؟ وسط دریا؟ پس چرا حرکت میان امواجش را حس نمیکردم؟ کف دریایی گمشده، چسبیده بودم؟ پس ماهیها کجا بودند؟ دستم را روی گردنم که درد میکرد، گذاشتم. چقدر از همه چیز دور بودم! خوابم میآمد. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم.
شنیدم. سه بار، واضح؛ تق تق. گرمای لطیف صدای دستانش را حس میکردم. سه بار آرام با همان انگشتان زیبای تا شدهاش روی سطح چوبی پیشخوان کوبید. چشمانم را باز کردم. با چشمان قهوهایش لبخند زد. آقا ببخشید، قهوه دارین؟ سرم را بلند کردم. به چشمانش خیره شدم. دستانش را از جلوی صورتم تکان تکان داد. لبخند زد. آقا خوبین؟ خستهاین؟ چیزی شده؟ میخواین به من بگید؟ بله... داریم؛ تلخ یا شیرین... با یا بدون شیر... اسپرسو یا...؟
عطر قهوه فضا را رنگ میکرد. پیرمردی که روی میز سمت چپ نشسته بود؛ روزنامهی کهنهای را از پشت عینکش میخواند و سرش را تکان تکان میداد. گریه میکرد؟ پسری با موهای آشفته از پنجرهی بخار کرده، بیرون را نگاه میکرد. دستان زیر چانهاش، به چهرهی نیمرخش، غم کوچکی بخشیده بود. دختر و پسری در میز کنارش، دست در دست هم کرده بودند و در سکوت، با چشمانشان برای هم شعر میخواندند. قهوه را در فنجان ریختم و به سمت میز گوشهی سالن رفتم. آوای سونات مهتاب که از بلندگو پخش میشد با عطر قهوه در آمیخته بود. با همان دستانی که با صدای لطیفشان بیدارم کرده بود، چیزی میکشید. مرغ دریایی؟ سرش را بلند کرد. باز با چشمانش به من لبخند زد. آره، مرغ دریایه. اینجا زیاد هست ازشون نه؟ توی دلم گفتم: چقدر قشنگه. میخواین یکی براتون بکشم؟ سر تکان دادم. اوناها، نگاش کنید، روی پیشبندتونه. سرم را خم کردم و روی پیشبند کمریام، تصویر یک مرغ دریایی آبی و کمرنگ دیدم. چقدر قشنگه! آره، من عاشقشونم. توی دلم گفتم: کاش منم مرغ دریایی بودم. خندید و تمام صورتش مثل غنچهای جمع شد. عطر قهوه و صدای سونات مهتابی را در موهایش میدیدم که میرقصیدند. راستی چندوقت بود، قهوه نخورده بودم؟ راستی چندوقته قهوه نخوردین شما، میخواین مهمونتون کنم؟ من کجا بودم؟ سرش را یکوری کرد. کاش من عطر قهوه بودم. گفت: کاش من نقاش بهتری بودم، تازگی تابلویی میکشم که یه مرغ دریایی توش هست، مثل همین، باید روش کار کنم؛ یه مرغدریایی بالای منظرهای از دریا، تنها. کاش من مرغدریایی بودم. نمیشینید؟ نشستم. مداد را دستش تکان تکان میداد. چشمانم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. کاش من مداد بودم.
شنیدم. واضح؛ تقتق، تتق تتق. گرمای لطیف صدای دستانش را حس میکردم. چشمان را باز کردم. مداد و دفترکوچکی را با انگشتان کشیدهاش، محکم گرفته بود و با لبخند کجکیاش به من زل زده بودم. لبهایش تکان نمیخورد. قهوه میخواین، درسته؟ کنارش کیکم بذارم؟ راستی چند وقت بود، قهوه نخورده بودم؟ تا من قهوهتون رو حاضر کنم، میتونید با دریا صحبت کنید. دختر خوبیه، همش لابهلای میزا میچرخه و گاهیهم میو میو میکنه. اینطوری: میو میو. و صورتش با خندهی لطیفش عین غنچهای جمع شد. گربهی خاکستری کنار پاهایم با چشمان خمارش روی زمین لم داده بود. در کنارم پیرمردی، با دستی بر زیر چانه که غمی کهنه به صورتش بخشیده بود، از پنجره بیرون را نگاه میکرد. روزنامهی کهنهای کنار دستش بود. گریه میکرد؟ دختر و پسری، در سکوت و در دنیایی دور زیر سایهی درختی برای هم شعر میخواندند و برای هم میمردند و زنده میشدند. در آینهی کدر رو به رو، تصویر شبحی را میدیدم که قوز کرده روی صندلیاش نشسته بود، وسط دریا؟ من کجا بودم؟ قهوهتون، آماده ست. قشنگه نه؟ طرح مرغ دریایی رو میگم. قبلا فقط روی پشبندم بود ولی الآن یهدونه دیگهم روی دستم کشیدم، ایناها. دستش را باز کرد. مرغ دریایی کوچکی از دستش بیرون پرید. کاش من مرغ دریایی بودم. میخواین یکی هم برای شما بکشم؟ چرا مرغ دریایی؟ آخه من ماهی بلد نیستم بکشم. من کجا بودم؟ گربهی خاکستری گفت: خیلی احمقی! بهش بگو. میو میو. سرم را گرداندم. شانهاش را بالا انداخت و رفت. گفتم که خیلی احمقی! رفت! میو میو. کاش من هم رفته بودم. بوی قهوه را حس نمیکردم. صدای سونات مهتابی را هم نمیشنیدم. من کجا بودم؟ گربهی خاکستری، مرغ دریایی کوچک را میخورد. میو میو! من کجا بودم؟ سرم را به میز کوبیدم و خوابیدم. کاش من یک نقاشی بودم. باید میرفتم؟ باید بروم؟
شنیدم. واضح و مشخص. شرشر، شرشر. چشمانم را باز کردم. سرم را از روی فرمان ماشین بلند کردم. من کجا بودم؟ وسط دریا؟ به کف دریایی گم شده چسبیده بودم؟ پس ماهیها کجا بودند؟ باید پیاده میشدم؟ پسری با ماشین در دریایی گم شد، تیتر جالبی برای روزنامهی صبح میشد، نه؟ کسی ازین خبر سر تکان میداد؟ گریه میکرد؟ از کدام راه به اینجا رسیده بودم؟ چقدر خوابم میآید! چندوقت است که قهوه نخوردم؟ این صدای مرغ دریایی است که از بالا صدایش میآید؟ کافهی مرغ دریایی کجاست؟ من کجا هستم؟ در زیر خروارها موج آبی یک نقاشی که بالایش یک مرغ دریایی تنها میخواند؟ کسی مرا میبینید؟ کاش مرا میدید. کاش انقدر خوابم نمیآمد. دیر شده؟ من یک مرغ دریاییام؟ میومیو، باید میگفمتم. من دورم از تو؟ ای کاش دور نبودم. میتوانم باز سوار بر عطر قهوه و نتهای سونات مهتاب شوم؟ چقدر خوابم میآید. راستی چندوقت است قهوه نخوردم؟ .... "
* سونات مهتاب؛ اثری از بتهوون.
فکر کردم که تمام حرفهایی که میخوام بزنم صد برابر بهتر روی یه برگ گل نوشته شده. یا روی بالهای یه پروانه. پس سکوت کردم. برگی که روی زمین پیدا کردم رو بهت دادم. طرح یه پروانه رو کشیدم و بهت دادم. و تو فقط خندیدی! و من هنوزم فکر میکنم اگر نوشتههای روی اونا رو میدیدی، نباید؛ جوابمو میدادی؟ شاید من نقاش بدی بودم؛ اما اون برگ چی؟ چرا نوشتههای روی اونو ندیدی؟ اصلاً تو چرا سکوت کردی؟
با چشمانی بسته؛ شنیدمت در رویایی دور. و خواندمت به نجوایی گم. در آغوش زمان گریستم، سوختم. خاکسترهای سردم را باد صبح در گوشهی دشت سیاه گیسوانت گم کرد. ذره ذره محو شدم در رویایی دور. آیا شنیدی که میخواندمت در رویایی دور؛ به نجوایی گم؟ وقتی پشت پلکهایت ذره ذره محو شدم با نور صبح؟
صدای شلیک گلولهای در دشت پیچید. چیزی در وجود درختی لرزید. پرندهی سرخ کجاست؟ پرندهای که تمام زمستان را به شوق دیدنش دوبارهای او سر کرده بود.
بهار تمام شد. پرندهی سرخ نیامد. صدای سایش تیغههای اره بر روی ساقهی خشکیدهای در دشت تابستان پیچید.