" ...آه، نگاه کن. حتی خورشید هم دلگیر و خسته از تماشای ما، پتوی سفیدش رو روی سرش کشیده و رو شو به دیوار اتاقش کرده تا خوابش ببره. یعنی اینقدر کسالت بار شدیم؟ یا شایدم دلش گرفته ازمون، هوم؟ خب خودمونیم، شاید ما هم اگر هر روز صبح زود به امید بخشیدن بخشی از وجودمون از خواب پا میشدیم و میدیدم کسی حتی توجهای بهمون نمیکنه و متوجه حضورمون نمیشه و اون عدهای که هم که میبینینمون، دستشون رو جلوی صورتشون میگیرن تا چشمشون بهمون نیافته، ناراحت میشدیم، نه؟ اما خب چرا و به چه امیدی هر روز باز این کار رو تکرار میکنه؟ تا حالا بهش فکر کردی؟ شاید اگر همیشه روز بود و تابستون، خورشید دیوونه میشد، نه؟ خدا رو شکر که برگها و درختهایی هستن که جواب خورشید رو بدن و نمیذارن تا امید بشه و دلش بشکنه و تا ابد پتوش رو روی سرش بکشه..."
همینجوری یاد یه دوستی افتادم که میگفت که فکر میکنه دلیل اینکه برگ درختها سبزه، اینه که نور خورشید که زرده، ترکیبش با آبی آب، میشه سبز! اما حالا آیا یادشه که خودش یه روز این جمله رو گفته... ؟
پ.ن: احتمالاً بهزودی یه اسباب/اثاث کشی از اینجا داشته باشم. و آره، آدرسش رو میگم بهتون. با اینکه تا همین چندروز پیش دلم میخواست اینجا رو کلاً ببندم، اما امروز میل زیادی به نوشتن توی این فضا داشتم و خب همین باعث میشه فعلا ادامه بدم به بودن در این فضا... اما یه جابهجایی لازم دارم انگار!